loading...
مثل هیچکس~~
Nima بازدید : 2 دوشنبه 16 دی 1392 نظرات (3)

خلاصه شب به خوبی و خوشی به پایان میرسه و ارسلان که تمام ذهنش شده بود پریسا با خانوادش رفع زحمت میکنن و پریسا هم که هنوز توی شوک بوده تمام شب رو به ارسی فکر میکنه تا اینکه خسته میشه و خوابش میبره....

 

خلاصه بعد از مدتی با رضایت هردو خانواده فیروزه خانم و اقای عباسی نامزد میشن و مراسم عقد رو میزارن برای اخر زمستون یعنی عید نوروز...

اواخر دی ماه بود که فیروزه خانم جریان نامزد شدنش رو به تنها کسی که داره یعنی خواهرش رویا خانم میگه و خواهرش اوایل مخالفه اما بعد که با اقای عباسی اشنا میشه نظرش عوض میشه و خلاصه هردو خانواده طی روابط پی در پی باهم صمیمی میشن و اقای عباسی هم دیگه به پریسا و باران دخترم میگه و اونا هم پیش خانواده ی عباسی احساس ارامش میکنن تا اینکه خبر نامزدی به گوش پسر عموهای پریسا و باران یعنی یاشار و ایلماز که در تبریز زندگی میکردن میرسه و اونا هم از اینکه در جریان نبودن ناراحت و دلخور میشن و به فیروزه خانم میگن که به وقتش میان تهران و بهشون سر میزنن تا با اقای عباسی و خانواده اش هم اشنا بشن....تا اینکه.....

 

 

Nima بازدید : 3 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

خانواده ی عباسی وارد سالن پذیرایی خانه میشن و سلام و احوال پرسی ها شروع میشن و در همین حین وقتی پریسا با ارسلان مواجه میشه از تعجب شاخ در میاره و همونجا سیخ می ایسته و ارسلان هم با دیدن پریسا خیلی متعجب میشه و توی دلش میگه:سرنوشت و ببین چه جالب چقدرم خوشگله ناکس ها!.....

پریسا هم توی دلش میگه:پس این اقا خوش تیپه که باران میگفت این بود! اگه یگانه بهم اس ام اس نداده بود الان ما همو نمیشناختیم چقدرم خوشتیپه پدر سوخته....

پریسا و ارسلان نا خود اگاه نیش خندی بهم زدن و تعارفات شروع شد و پریسا چایی اورد اما کاملا هول بود و برای همین باران رو خبر کرد و گفت:بیا این شیرینی ها و چایی هارو ببر من حالم بده میترسم دامادمون رو بسوزونم باران زد زیر خنده و گفت:خیلی باحال میشه نه؟ -زهرمار الان وقت مسخره بازیه؟ -اوووووف توهم که همیشه جدی هستی! خوبه هنوز به دکتر شدنت سه ترم موندها! خدا اون موقع رحم کنه که چقدر برامون کلاس بذاری! -واااااااااااااای! بااااااااااااراااااااااان! چقدر فک میزنی انقدر که فک میزنی درساتوهم میخونی؟ بیا این زهرماریارو ببر دیگه! -باشه نخوریمون!



Nima بازدید : 5 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

پریسا با اقای عباسی تماس میگیره و قرار ملاقاتشون و میذارن برای اخر هفته توی یک رستوران.خلاصه اخر هفته میرسه و اونا همو میبین و از همون لحظه ی اول عباسی به دل پریسا میشینه و پریسا یاد پدر نداشتش میفته و وقتی که رفتار مودبانه ی عباسی و میبینه بیشتر ازش خوشش میاد و حتی اقای عباسی هم از پریسا که با اون سن کمش اونقدر شجاعت حرف زدن درمورد زندگی مادرشو داشت خوشش میاد و مداوم بهش میگفت دخترم اینطور...دخترم اونطور.....پریسا وقتی میفهمه که موقعیت زندگی عباسی درست مثل مادرشه و دنبال یه همدم میگرده روز ها سعی میکنه که با کمک خواهرش باران مادر رو راضی کنن که عباسی بیاد خواستگاری و در اخر که میفهمن فیروزه خانم هم چندان بی میل نیست باران با گوشی عباسی تماس میگیره: سلام اقای عباسی

 سلام دخترم خوبی؟ -مرسی خانواده خوب هستن؟ -بله که خوبن متشکر -میخواستم بگم که مادرم رضایت دادن که اگر مایلید برای روز چهارشنبه تشریف بیارید! -سکوت..... -اقای عباسی؟ -اه ببخشید کمی متعجب شدم اخه از خوشحالی نمیدونم چی بگم                     پریسا از لحن حرف زدن عباسی که مث پسرهای 18 ساله بود خندش گرفت و در اخر قرار بر این شد که

Nima بازدید : 8 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

پریسا دختری 26 ساله است که هیچ وقت قصد ازدواج نداشته و یک روز که داشت از دانشگاه بر میگشت وقتی سرش توی کیفش بود و دنبال مبایلش میگشت تا جواب اس دوستش یگانه خانم رو بده با یه پسر 28 ساله به اسم ارسلان برخورد میکنه....

ارسلان از این اتفاق جا میخوره و با تمسخر میگه: ببخشید شرمنده...

پریسا میگه:نه اقا شما ببخشید من حواسم نبود...

خلاصه چند روزی از این موضوع میگذره که پریسا یک روز داخل حیاط دانشگاه ارسلان رو میبینه از دور و میفهمه که خواهر ارسلان اونجا دانشجو هست و ارسلان اومده دنبالش و پریسا وقتی یاد اون برخوردش با ارسی میفته یه نیشخند میزنه و میره خونه...

از طرفی مادر پریسا زنی 46 ساله اما زیبا رو و جذابه و خیلی جوونتر میزنه و متاسفانه بیوه هستش و باران خواهر پریسا و خود پریسا رو تنهایی با ارثی که از شوهرش بهش رسیده بزرگ کرده و باران هم 19 سالشه و دختر کله شق و لج باز و زیرکیه و به اندازه ی خواهرش قشنگی نداره....

 


Nima بازدید : 2 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)

امیدوارم از این خوشتون بیاد دوستان:

 

 

 

 

 

هر وقت که بهش نگاه میکردم چشمای من میلرزد

 

 

 

 

 

نمیتونستم مستقیم بهش خیره بشم

دست بذارم رو گونه هاش

خیلی اروم بوسه بذارم رو لباش

هر بار که جرئتشو داشتم 

اون چشاش جای دیگه ای بود

هر بار ازش میخواستم

که بگه چشماش کجاست

اعتنایی نمیکرد و اون نگاه سردشو توی نگام قفل میکرد

روزی به دنبالش رفتم

قدم به قدم

کوچه به کوچه

آری همونی که میفکریدم شد!

اون داشت عاشقونه 

به کبوتری نو نگاه میکرد

نگاهی که من چندسال 

حصرتشو میخوردم

اری جریان همین بود:

نو امد به بازار و......

 

 

 

 

Nima بازدید : 3 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)

هنوز میکشم از سیگار بهمنی که پدرم روشن کرد!

از دود ان که همه را الوده کرد...!

چون سرطانی در خون همه

بزرگ شد و مارا نابود کرد...!

وای برما حال چه کنیم

ماها که همه نسل سوخته ایم....سوال

Nima بازدید : 2 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)

تنهای تنها چون خدا

یک تکه ابر توی هوا

ماه سپیده شب یلدا

زیر درختی خشک و بی نوا

فلوت بدست دارم اما

اهنگ ندارم منتها

قلبم دگر نمیزند.یاری دگر نمی اید

بلکه پرسد حال مرا

***

خیلی تنهام.که میداند؟

دلیل اشکهام.که میپرسد؟

برق چشام که میبیند؟

بغض صدام که میشنود؟

پس قلب من چه میشود؟

فریاده من چه میشود؟

باز میدانم اخر این قصه را...

تنهای تنها چون خدا....




درباره ما
Profile Pic
بی قرار توام و در دل تنگم گلهاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در اب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست.... عزیزان دلم نظر یادتون نره...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 29
  • بازدید کلی : 112
  • کدهای اختصاصی
    ابزار پرش به بالا